قهرمانان در زنجیر
|
آذر 1394
يك زن مجاهد سه سال و نيم درزندان وتحت انواع شكنجه هاي روحي
وجسمي بود.او كليهٌ راست خود راازدست داده،دودنده اش شكسته،تاندونهاي پاي چپ
واعصاب دوپايش بشدت صدمه دیده وانگشتان پايش ازكارافتاده اند.
اين خواهر مجاهد خاطراتش از زندان را چنين بازگو كرده است: «يكي
از خواهران دستگير شده به نام زهرا باردار بود. بعداز 10ـ11روز كه مدام روي تخت شكنجه
بسته شده بود، او را با بدني خونين و تكه تكه توي سلول ما انداختند. زهرا چند روز در
خون خودش غوطه ور بود و عاقبت طفل به دنيانيامده اش سقط شد.
در سلول هيچ وسيله يي، حتي يك تكه پارچه كه از آن استفاده كند،
نداشتيم و مجسم كنيد حال و وضع او را با درد شديد ناشي از شكنجه، پاهاي تاول زده و
گوشت هاي آويزان به اضافهٌ درد ازدست دادن فرزند به دنيا نيامده اش. لخته هاي خشك شدهٌ
خون زهرا بر روي ديوار و كف سلول تا مدتها باقي مانده بود. در آن وضعيت دردناك زندانبانان
حتي حاضر به دادن يك تكه پارچه به زهرا نشدند و زماني كه زهرا بر اثر خونريزي زياد
ضعف مي كرد و از حال مي رفت، حتي يك قطره آب هم از او دريغ مي كردند.
مجاهد شهيد الهه عروجي
الهه عروجي كه به همراه همسرش دستگير شده بود نيز باردار بود. پس
از چند ماه شكنجه ابتدا همسرش، بهمن جوادي اصل، و سپس خودش با شكم باردار به جوخهٌ
تيرباران سپرده شدند».
اين خواهر مجاهد هرگاه كه اين صحنه ها را به خاطر مي آورد نمي تواند
بغضش را پنهان كند. وي ادامه مي دهد: «بچه هايي بودند كه در سلول به دنيا مي آمدند.
در سخت ترين شرايط در سلولهاي انفرادي يا حتي بر روي تختهاي شكنجه، در شرايطي كه حتي
يكنفر نبود تا به مادرانشان موقع زايمان كمك كند.
فرح غيور
فرح وقتي دستگير شد باردار بود، پس از ماهها شكنجه، نوزاد خود را
در يك سلول انفرادي به دنيا آورد. هيچ كس نبود كه به او كمك كند و فرح تا مدتها نه
لباس داشت و نه غذا. حتي براي پوشاندن طفل تازه به دنيا آمده يك تكه پارچه هم نداشت.
از شدت ضعف قادر به شير دادن طبيعي به نوزادش نبود. آب را هم بر روي او بسته بودند.
ما كه در سلولهاي كناري او بوديم، تمام سعي خود را مي كرديم تا مقداري آب به او برسانيم.
يا حبّه يي قند يا تكه يي پارچه. بچه ها با استفاده از يك تكه استخوان كه در غذا پيدا
كرده بودند، سوزن درست كردند. لباسهاي خود را پاره پاره كردند تا براي اين قبيل نوزادان
لباس بدوزند».
او ادامه ميدهد: «فرح بعد از دوسال و نيم زندان اعدام شد. كودك
او هم در تمام اين مدت با او در زندان بود. در تمام اين مدت نه غذا داشت و نه بهداشت.
اين بچه ازجمله بچه هايي بود كه بيشتر از يكسال از عمرش را در سلول انفرادي تنگ و تاريكي
مانده بود. اولين بار وقتي كه از سلول به بند عمومي آمد، از جمعيت مي ترسيد. آنچنان
وحشت مي كرد و به گريه مي افتاد كه نمي توانستيم او را آرام كنيم. بعدها كه مادرش اعدام
شد رژيم حاضر شد كه بچه را به اقوامش تحويل دهد. از شدت ضعف شبيه بچه هاي 8ـ9ماهه بود.
بعدها شنيدم كه در بيرون زندان هم نتوانسته تعادلش را به دست آورد، از شنيدن هرگونه
سروصدايي متشنج مي شد. نمي توانستند او را به خيابان ببرند، زيرا صداي ماشينها او را
متوحش مي كرد. دائما به گوشه يي مي خزيد. همهٌ بازيش اين بود كه يك چهارديواري تاريك
گير بياورد و به آن پناه ببرد».
زنداني مجاهد
ديگري نوشته است: «يكبار در سلول اطلاعاتمان را جمع زديم. تا آنزمان يعني از سال60
تا 62 نزديك به 100نوزاد در اوين به دنيا آمده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر