«دونگاه در یک کلاس»
هر روز که وارد کلاس میشد، مثل همیشه آن را
شلوغ و بینظم میدید. تابه چارچوب در میرسید، همه چیز عوض میشد! از چهار طرف کلاس،
نفرات از روی سر و کلهی همدیگر میپریدند و یکدفعه سرجایشان دست به سینه مینشستند.
قیافههایشان طوری بود که انگار یک ساعت تمام مؤدبانه آنجا منتظر معلم بودهاند. به
آنها نگاهی کرد. با اینکه برق شیطنتی را در چشمهایشان میدید، اما میتوانست یک غم
همیشگی را در عمق نگاههایشان ببیند. گوشه کلاس شاگردی سرش را روی میز گذاشته و خوابیده
بود!
حمید با دست ضربه کوچکی به او زد و گفت: «رضا!
رضا!... بلند شو! آقا معلم اومد».
رضا خودش را جمعوجور کرد؛ ولی ضعف داشت. چونکه
صبح چیزی نخورده بود؛ یعنی غذایی نبود که بخورد. یک چای شیرین بدون رنگ و یک تکه نان
بود که آن را هم برای خواهرکوچکش گذاشته بود.
معلم پشت میزش رفت. خیلی خسته بهنظر میرسید.
در این فکر بود که با چه شروع کند. یکدفعه چشمش به چهرهی رنگ پریدهی رضا افتاد. فهمید
که او هم مثل خیلیهای دیگر بدون صبحانه سرکلاس آمده. ایکاش میتوانست کمکش کند. دیروز
در روزنامه خوانده بود که هفتاد درصد بچههای ایران، از کمبود ویتامین رنج میبرند.
با خودش گفت این وضع همه است! اگر خود من هم روزی سه شیفت کار نکنم، همین نان و پنیر
را هم ندارم که به بچههایم بدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر