شهر بیقراران -شهر اشرف زیبا |
«تو را من در سی و شش چهره دیدم»
«پگاهی بود و من،
از خویش بیخویش
به راهی که پر از گلبرگ خون بود
ز پیچ جادهای در جنگل درد
به امید طلوعی میگذشتم.
تمام طول راه،
از گریهتر بود
تن جنگل
پر از زخم تبر بود
ولی پیغام هر گلبرک پرپر
سفر بود و سفر بود و سفر بود
از خویش بیخویش
به راهی که پر از گلبرگ خون بود
ز پیچ جادهای در جنگل درد
به امید طلوعی میگذشتم.
تمام طول راه،
از گریهتر بود
تن جنگل
پر از زخم تبر بود
ولی پیغام هر گلبرک پرپر
سفر بود و سفر بود و سفر بود
دویدم باز و در هر گام گویی
به شوق دیدن پایان رؤیا
امیدی، میکشیدم؛
که ناگه خویش را بیخودتر از پیش
سر بازاری از آیینه دیدم
سی و شش آینه اندر نظر بود
ز هر حجره
رخ تو جلوهگر بود
شمردم، حجره حجره قابها را
تو بودی گرچه هر قابی به رنگی
یکی بود آن همه رخسارهها، لیک
یکی از دیگری پرجذبهتر بود
نگه کردم به گرد خویش آنجا
ز بس آیینه در آیینه میتافت
تمام حول و حوش من سحر بود.
بر آن زیبایی ژرف
سی و شش بار از تحسین شکفتم
سی و شش بار دل دادم به هر قاب
تو را در هر سی و شش جلوه دیدم
به هر آیینهای دادم دلی را
برای خانه تنهایی خود
سی و شش آینه
از تو خریدم».
م. شوق
به شوق دیدن پایان رؤیا
امیدی، میکشیدم؛
که ناگه خویش را بیخودتر از پیش
سر بازاری از آیینه دیدم
سی و شش آینه اندر نظر بود
ز هر حجره
رخ تو جلوهگر بود
شمردم، حجره حجره قابها را
تو بودی گرچه هر قابی به رنگی
یکی بود آن همه رخسارهها، لیک
یکی از دیگری پرجذبهتر بود
نگه کردم به گرد خویش آنجا
ز بس آیینه در آیینه میتافت
تمام حول و حوش من سحر بود.
بر آن زیبایی ژرف
سی و شش بار از تحسین شکفتم
سی و شش بار دل دادم به هر قاب
تو را در هر سی و شش جلوه دیدم
به هر آیینهای دادم دلی را
برای خانه تنهایی خود
سی و شش آینه
از تو خریدم».
م. شوق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر