گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه
می گفت: «می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگه می دارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب
هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت… خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه
توست!
گنجشک گفت: «لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی
کسی ام بود! تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟! چه می
خواستی؟! لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود»؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست.….
سکوتی در عرش طنین انداخت… فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: «ماری در راه لانه ات بود، باد را گفتم تا لانه ات را
واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پرگشودی.!
گنجشک خیره در خدایی«خدا» مانده
بود!
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنی ام برخاستی
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود! ناگاه چیزی درونش فرو ریخت!
«های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر