۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

سازمانم از سرتا قدم زیباست ـ بهداد رضایی

                                                      

برنامه علمی تماشا می‌کردم. با وقار و آرام می‌گریست! اندامش یارای توقف اشک‌ها را نداشت. گفت: «بسیار شگفت‌زده هستم، فکر نمی‌کردم این کشف در زمان حیات من اتفاق بیافتد» دانشمند بریتانیایی، پیتر هیگز اولین بار فرضیه ذره خدا را نوشت. بعد از نزدیک به نیم‌قرن تلاش، وجود ذره‌ای که می‌تواند به رمزگشایی اسرار هستی سرعت بخشد کشف شد، بزرگ‌ترین اکتشاف قرن(سیاره‌ها و حیات بشری و هرچه که قابل‌مشاهده است از این ذره بنیادین ـ ذره هیگز یا ذره خدا ـ تشکیل شده است.(
۱۴سالم بود. ابتدای ظهر، به خاک سفید تهران رفتم، در وسط میدان، جراثقال مردی را از طناب دار آویزان کرده بود. براثر باد، مرد دست‌بسته و بدون نفس، تکان ملایمی داشت. قلبم طوری شد و زانوانم سست. به‌سرعت و گریان دویدم تا نبینم. آن شب خوابم پر از کابوس بود.
دوران مدرسه روزی نبود با امور تربیتی (دینی) و آنتن‌هایش ـ خبرچین‌های امور تربیتی ـ درگیری نداشته باشم. در همه‌چیز دخالت داشتند. چه موزیکی گوش می‌کنی؟ چه می‌پوشی؟ پدر و مادرت چه‌کاره‌اند؟…
در هرکجا. بسیجی‌ها و گشت‌های ارشاد، جلوی مردم ـ بخصوص پسران و دختران جوان ـ را به بهانه لباس و… گرفته، با کتک، تحقیر و ناسزا… می‌بردند. ابتدا خواستم توجه نکنم. به‌نوعی سرخودم شیره بمالم! سال آخر دبیرستان به فکر دانشگاه، شغل آینده و… بودم. مسابقات قهرمانی کشور، دانشگاه، کارم در شرکت، ماشین و… ولی با داشتن این چیزها هم در زندگی‌ام راحت نبودم. آخوند شیاد محمد خاتمی با آن عبای سفید؟! حرف از اصلاحات و انتقاد می‌زد! مانند همین آخوند روحانی در این روزگار. اما آخوند دژخیم هر خواسته‌ای را با شلاق و جراثقال دار، پنجه‌بوکس و چاقو توسط لباس شخصی‌ها جواب می‌داد. با دیدن کارتن‌خواب‌های مظلوم و گرسنه در سرما، کودک خیابانی، فروش کلیه، خودفروشی از غم نان، دزدی‌های کلان آقازاده‌ها و از همه بدتر برنامه‌های تهوع‌آور تلویزیون آخوندی که جنایت‌هایشان را توجیه، ضروری و قانون الهی توصیف می‌کرد، نمی‌گذاشت آرام باشم… نه این زندگی نیست؟ نمی‌توان تحمل کرد؟ در خیابان به‌اسم حجاب اسلامی؟! برپیشانی زنی جلوی فرزندش پونز می‌زنند و کتک… نه نمی‌شود این چیزها را دید و تحمل کرد! دنبال چیزی و اندیشه‌ای بودم من را به عمق زندگی ببرد، شاید عمیق‌تر از دریا. کتاب زیاد می‌خواندم. اما نمی‌خواستم لابه‌لای کاغذها پیچیده شوم. روح و حالتی در برابر شدائد آخوندی به هر انسان دست می‌دهد. وقتی طناب دار چشمان پرتشنج و مهربان محکومی را از کاسه چشم با فشار بیرون می‌ریزد حتماً درون انسان چیزی می‌جوشد، با هراسمی است، باید به‌این وجه زندگی یعنی «نه» پاسخ بدهم. چرا چهره کریه ولایت‌فقیه و لاجوردی قاب زندگی من بشود. نه! هرگز!
از ضدیت با آخوندها نماز نمی‌خواندم، روزه نمی‌گرفتم. اما می‌دانستم خداوند در شروع هر سوره با نام رحمان و رحیم خودش را معرفی می‌کند. جهان را زیبا و با مهربانی آفریده است.
اسپارتاکوسِ برده به صلیب کشیده شد! پزشک چه گوارا در کوبا به پیروزی و وزارت رسید اما همسر و فرزندان خود را رها کرد و گفت: «کسانی که سازش نمی‌کنند می‌میرند، اما مرگشان عین حیات و زندگی است» چرا امام حسین با ۷۲ نفر مقابل یزید ایستاد، تسلیم نشد؟ چرا حضرت زینب با دیدن سرهای بریده به یزید گفت: «چیزی جز زیبایی نمی‌بینم»؟ چرا ویلیام والاس برای نبرد آزادی از دیار خود خداحافظی کرد؟ چرا روز ۱۴ژوئیه ۱۷۸۹ مردم فرانسه قلعه باستیل، زندان مخوف لوئی شانزدهم را در محاصره گرفتند و با تیراندازی نگهبانان را مجبور به تسلیم کردند؟ این وجه زیبای جهان، سؤالات هرروزم بود که ذهنم را اشغال کرده بود.
با همین افکار، روزی به خانه همسایه‌مان رفتم! با اشاره به‌عکس دخترش پرسیدم: «مادر، او کجاست؟» جوابم داد: «یک‌بار خانه آمد، مانتوی او خونی و ریش‌ریش شده بود. گفت مادر دیگر دارم خفه می‌شوم چماق دارهای خمینی به خاطر فروختن نشریه مجاهد با کاتر به ما حمله می‌کنند، می‌گویند حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله… من خانه نمی‌آیم در سازمان می‌مانم و می‌جنگم.» نام سازمان! ذهنم را مشغول کرد!
نزدیک ظهر، اول شهریور ۷۷ تلویزیون را روشن کردم، تعدادی پاسدار ریشو و هیکل گنده محکم روی سرخود زده و خاک می‌ریختند… حیرت‌زده شدم! علی‌اکبر اکبری ۱۸ساله، لاجوردی هیولای شکنجه‌گر را در بازار تهران به سزای اعمالش رسانده بود. علی‌اکبر هم سن و سال من بود! این‌همه جسارت و فداکاری را از کجا آورده بود؟ چرا من نتوانم؟ دچار شوقی شدم. احساس کردم از میان نشستن و برخاستن، بلند شدم، انتخابی در درونم ایجاد شد…
این راه زیارت است قدرش دریاب
 از شدت سرما رخ از این راه متاب
ظهر تابستان میان سایه‌های بی لک راهی شدم! رسیدم به«سازمان فدا». اکنون وجه زیبای هستی درونم هرلحظه شکوفاتر، انگیزه‌هایم برای نبرد با جرثومه ولایت‌فقیه بیشتر و بیشتر می‌شود. از برادر مسعود «شیر همیشه بیدار» آن فکر و اندیشه متعالیِ فدا و صداقت در تمام لحظه‌های مبارزه را گرفتم. از خواهر مریم عزیز یاد گرفتم سعادت و خوشبختی واقعی، دوست داشتن دیگران و عشق ورزیدن به مردم است. از او شعر حافظ را فهمیدم:
روندگان طریقت ره بلا سپرند
 رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
سازمانم عصاره رنج و خون برادر مسعود رجوی، همچون یک قالی دست‌بافت است. تاروپود آن را با وفای صادقانه و بی‌کران، همتی خستگی‌ناپذیر و اندیشه‌ای پویا ـ ضد سستی و تسلیم ـ درهم‌تنیده است. سازمانی که معراجش سرِ دار است. با تشکیلات منسجم و یکپارچه، دارای نمونه بی‌مثل و نظیر خواهران شورای مرکزی، نسلی نو و جوان با اراده‌ای فولادین، نیازمند به مبارزه تمام‌عیار جهت سرنگونی رژیم مفلوک ولایت‌فقیه. سمعانی در روح الارواح می‌گوید:
«چه ماند که با ما نکرد، کدام تشریف بود که ما را به آن ارزانی نداشت، کدام لطف بود که در جریده کرم به نام ما ثبت نکرد، کدام عزت بود و کدام اشارت که به ما نبود، کدام بشارت بود که ما را نبود؟ ما مخلوق بی‌مثل و نظیر و او خالق بی‌مثل و نظیر…»
خواهرِ عزیزم، شهید صبا در آخرین لحظه حیات شیرین و زیبایش، در آخرین نفس، با آخرین رمق و عصاره حیاتش، سر تا قدم سازمانم را چنین زیبا گفت: «تا آخرش ایستاده‌ایم، تا آخرش می‌ایستیم»

بهداد رضایی
شهریور۹۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر