انقلابی نامدار، شهید، شکرالله پاکنژاد |
قبل از اینکه ببینیم چه درس فراموشی ناپدیری به برادرش عزیز پاک نژاد داده است،خوب است شمه ای کوتاه از زندگی ومبارزات این مبارز وانقلابی میهنمان را بدانیم.
انقلابی نامدار، شهید، شکرالله پاکنژاد که توسط
دوستانش با نام ”شکری“ خوانده میشد، از فرزندان رشید مردم خوزستان بود که در شهر دزفول
متولد شد و دوران نوجوانی خود را در میان مردم این شهر گذراند. مشاهده نابرابریهای
اجتماعی و فقر و فلاکت مردم از اولین سالهای نوجوانی، شکری را تحت تأثیر قرار داد و
قلبش را لبریز از عشق به محرومان کرد و همین عشق بود که او را به مبارزه علیه نظام
ستمگر سلطنتی کشاند.
مبارز برجسته، شکرالله پاکنژاد، با اعتقاد به مبارزه
مسلحانه، دست به ایجاد تشکل و هستهیی برای آغاز مبارزه قهرآمیز با رژیم شاه زد.
در واقع، این هسته که به گروه فلسطین معروف شد اولین
تلاش برای سازماندهی مقاومت مسلحانه علیه رژیم شاه بود. اما در سال 1348 شکری بههنگام
خروج از ایران بهمنظور پیوستن به جنبش فلسطین توسط ساواک شاه دستگیر شد و تحت شکنجههای
وحشیانه قرار گرفت.
پاکنژاد در زندان بهخاطر دفاعیاتش، ابتدا به اعدام
محکوم کردند. اما رژیم شاه، تحت فشارهای بینالمللی مجبور شد حکم اعدام او را به حبس
ابد تبدیل کند. به این ترتیب دوران اسارت 9ساله شکری در زندان آغاز شد.
از سال50 به بعد، انقلابیون مجاهد و سایر مبارزین
جنبش مسلحانه، فضای بهکلی جدیدی از مقاومت و مبارزه را با خود به زندانها آوردند و
در همین دوران بود که شکری در سیمای مجاهدین و بخصوص در سیمای مسعود رجوی، آینده تابناک
انقلاب ایران را دید و با شم خارقالعاده خود این حقیقت را به درستی تشخیص داد و سخت
به آن دل بست. آنچه که پاکنژاد را در صحنه مبارزات سیاسی میهنمان برجسته و متمایز
میکند، درک و بینش ژرف او از مسائل مبارزاتی و سیاسی و موضعگیریهای قاطع و اصولی
او در این زمینهها بود که در صدر آنها بایستی از موضعگیری عمیقاً انقلابی و تحسینانگیز
او در جریان ضربه اپورتونیستهای چپنما بر پیکر مجاهدین یاد نمود. چرا که پاکنژاد
قاطعانه آن ”خیانت“ را محکوم نمود و در زندان اوین با تحمل انواع تهمتها از جانب اپورتونیستها
و دیگر جریانهای فرصتطلب، به حمایت قاطع و آشکار از مجاهدین قد برافراشت.
پس از پیروزی قیام ضدسلطنتی نیز، شهید پاکنژاد که
از مؤسسین جبهه دموکراتیک ملی ایران بود، مواضع انقلابی خود را در زمینه حمایت از مجاهدین
و همچنین افشای خطوط خیانتبار اپورتونیستی راست و چپنما دنبال مینمود. در همین رابطه
او به نقش تعیینکننده برادر مجاهد مسعود رجوی در صحنه مبارزات سیاسی کشور علیه ارتجاع
خمینی تأکید بسیار میورزید.
در سی خرداد سال 60 ، خمینی، دستور آتش گشودن به
تظاهرات مسالمتآمیز 500هزارنفره مردم تهران را که بهدعوت مجاهدین و برای آخرین اتمام
حجت به رژیم خمینی برگزار شد، صادرکرد و آخرین قطرات آزادی را همراه با آخرین ذرات
مشروعیت سیاسیاش نابود کرد و مقاومت مسلحانه مجاهدین آغاز گردید. پس از آن، پاکنژاد
درارتباط با مجاهدین، به تلاشهای خود در جهت پیشبرد امور مربوط به شکلگیری شورای ملی مقاومت ادامه میداد.
سرانجام در یکی از روزهای مردادماه سال 60، در جریان
تماسهای سازمان با انقلابی بزرگ، شکرالله پاکنژاد، جهت پیشبرد امور ”شورای ملی مقاومت“
، وی پس از خاتمه ملاقات با یکی از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق، در یکی از پایگاههای
حفاظت شده سازمانی، در طول مسیر بازگشت، مورد شناسایی گشتیهای مزدور خمینی قرار گرفت
به همراه مجاهد شهید احمد اکملی، دستگیر گردید.
پس از اسارت شکری، اقدامات گستردهیی از جانب شورای
ملی مقاومت در سطح بینالمللی برای نجات جان او صورت گرفت، اما سرانجام روز 28 آذر
1360 پیرکفتار خونآشام جماران، حکم اعدام پاکنژاد را صادر نمود و او را به شهادت
رساند.
مجاهد خلق احمد اکملی نیز پیش از او بهدست جلادان
خمینی تیرباران گردیده بود.
او در آن روز درسی فراموش ناشدنی به من داد.
اگردرست خاطرم مانده باشد، در اوایل بهمن ماه1357،
یک شب به ما خبردادند که فردا صبح تظاهراتی آرام علیه حکومت نظامی و برای دفاع از آزادیهای
دموکراتیک در جلوِ تئاتر شهر تهران برگزار میشود.
صبح لباس
پوشیدیم و پیاده عازم محل شدیم. در بین راه دوستان دیگری به ما ملحق می شدند. در بین
این آشنایان، دختر جوانی که در یکی از شرکتهای تجاری بزرگ کار میکرد، با لباس و آرایش
خاص آن زمان توجه مرا به خود جلب کرد. به شکری گفتم این خانم با این لباس و ناخنهای
لاک زده چطور میخواهد در تظاهرات شرکت کند. اگر سربازان حمله کردند، با این کفشهای
پاشنه بلند، چطور می تواند فرار کند؟ بهتر است به او بگویی برگردد، یا نیاید، یا لباسش
را عوض کند و بعد بیاید.
شکری با
تعجّب بمن نگاه کرد و گفت: تو "پوشش اختیاری" او را زیر سؤال می بری یا
واقعا نگران سرنوشت او هستی؟
با تعجّب
به فکر فرورفتم و از اینکه شکری یک استدلال ظاهراً "منطقی" ولی "دو
آتشۀ" مرا زیر سؤال برده کمی دلخور شدم.
طبق معمولِ
همیشگی در حالی که لبخندی مهربانانه بر لب داشت، آهسته به من گفت: فکر کنم ذهن تو درگیر
سؤال اوّلی است! تو جوانی و تازه از زندان بیرون آمدی. حتماً دوست داری این دختر با
کفش کتانی و اُوِرکت چینی و موهای دم اسبی در این تظاهرات، که تازه مسالمت آمیز هم
هست، شرکت کند و «شعارهای سرخ» سردهد. من به تو پیشنهاد می کنم سعی کنی مردم را همانطور
که هستند ببینی و قبول کنی. البته اگر دنبال انقلاب مردم باشی.
از این حرف
بیشتر دلخور شدم.
با خنده
شروع کرد و گوشه یی از رویدادهای انقلاب کوبا و به خصوص عملیات "خلیج خوکها"
را برایم تعریف کرد که وقتی انقلاب کوبا توسط مزدوران و ضد انقلابیون مسلّح کوبایی
از طریق "خلیج خوکها" مورد تعرّض قرارگرفت، زنان و مردان انقلابی با هر لباسی
که بر تن داشتند و به خصوص زنانی که شبها در بارها و رستورانها کار میکردند، با همان
لباس کار و به قول تو، "ناخنهای لاک زده و آرایش غلیظ و کفشهای پاشنه بلند"،
دوش به دوش انقلابیون، تفنگ به دست گرفتند، کشته دادند و بدون نگرانی از به هم خوردن
آرایش و شکسته شدن ناخنهایشان، مزدوران را به عقب راندند.
و ساعتی بعد، که باندهای سازمانیافته مرتجعِ اعزامی از مراکز خاص مذهبی، در میان جمعیت
انبوه تظاهرکننده، برای پایین کشیدن عکس "صمد بهرنگی"، نمایش پر فضیحتی به
راه انداخته و برای توجیه کارشان به "امریه ها»ی صادره از قم، استناد میکردند،
تهاجم خشمگینانه و فریادها و شعارهای همان دختر جوان در اعتراض به ظهور فاشیسم مذهبی
و سیاهی که ایران را به اینجا رساند، مرا به تحسین واداشت»
(خاطره یی از «عزیز» دربارۀ برادرش، جاودانه یاد، شکرالله پاک نژاد).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر