۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

ایران - اوین - خاطرات زندان – قسمت ششم ـــ رضا شميراني روزهاي آغاز قتل عام

شهدای قتل عام سال67
شهدای قتل عام سال67

مسعود رجوی: «اصلا بحث این نیست که خمینی چند نفر را اعدام کرده، بحث این است که باید دید چه کسانی را باقی گذاشته است؟ مگر جنایتکاری خمینی حد و مرز می‌شناسد!؟ نه، اصلاً این طور نیست. با ددمنشی کامل، با رذالت و هرزگی غیرقابل تصور، بی‌محابا خون می‌ریزد. هیچ قاعده و قانون، هیچ نظم و نظام و هیچ حساب و کتابی را هم نمی‌فهمد. اگر کسی این را باور نکند اصلاً خمینی و رژیم خمینی و مزدوران و دژخیمان خمینی را نشناخته است».(23آذر67)
مرداد ماه سال67 در تاریخ زندان و زندانی در رژیم خمینی از یاد نارفتنی است. از نخستین روزهای این ماه خمینی به یکی از فجیع‌ترین جنایات ضد‌بشری خود یعنی قتل‌عام زندانیان سیاسی دست زد. زمینه‌های این کشتار بی‌رحمانه که یک توطئه سیاه برای یک نسل‌کشی آشکار بود و به دستور خمینی انجام گرفت، از سالها قبل فراهم شده بود. از روزهای نخستین مرداد ماه یک قتل‌عام سراسری از زندانیان سیاسی به راه افتاد و تا چند ماه بعد ادامه یافت. هدف اصلی این کشتار از بین بردن زندانیان مجاهدی بود که طی سالیان با مقاومت قهرمانانه خود و تحمل سرفرازانه تمامی سختیها و شکنجه‌های قرون‌وسطایی دژخیمان برگی زرین از مقاومت و فدا در تاریخ انقلاب نوین میهنمان را رقم زده بودند. در این ایام سیاه هیأتهای مرگ خمینی مرکب از سرسپرده‌ترین عناصر وزارت اطلاعات، دادستانی رژیم و مسئولان زندانها با تمهیدات و تدابیر شدید امنیتی، اجرای طرحی را که از سالها پیش در نظر داشتند و از چند ماه قبل از مرداد67 تدارکش را دیده و مقدماتش را آماده کرده بودند، به‌طور متمرکز آغاز کردند. آنان در به‌اصطلاح محاکمه‌یی که چند دقیقه بیشتر به درازا نمی‌کشید حکم بدار آویختن مجاهدین اسیر را صادر می‌کردند.
۵ مرداد ۶۷ ساعت سه بعد از ظهر یکی از پاسداران آمد و امیر را از سلول ما و محمدرضا سرادار را از سلول دو بعد از ما صدا کرد و گفت: لباس بپوشید و بیایید بیرون.
ما از قدیمیهای زندان بودیم با تجربه های زیاد، اما حس عجیبی داشتیم.  احساس میکردیم اوضاع خوب نیست و خبرهایی شده که ما از آن بی اطلاع هستیم.
در این چند روز که به انفرادی آمده بودیم، روزنامه قطع شده بود. آخرین خبری که داشتیم همان پذیرش آتش بس بود. 
 من و مسعود ابویی تمام مدت را با هم و با بچه های سلول بغلی حرف میزدیم و در پی آن بودیم تا خبری به دست بیاوریم.  سؤالمان بودامر و محمدرضا را به کجا بردندو چرا بردند؟دست آخر به این نتیجه میرسیدیم که باید صبر کرد تا آنها برگردند.  البته فکر میکنم محمدرضا سرادار دو ساعت بعد  به سلول برگشت.
    ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که امیر به همراه پاسدار جواد به سلول برگشت.  پاسدار دم درب سلول ایستاده بود تا امیر وسایلش را جمع کند. امیر کاملاً بر افروخته بود. حالتش کاملاً عوض شده بود  و در لابلای جمع کردن وسایل سعی می کرد به من و مسعود حالی کند که او را به دادگاه برده اند و الآن هم دارند او را برای اعدام می برند.  خوب، درک این خبر برای ما مفهوم نبود...
 گیج شده بودیم و از او پی در پی  می پرسیدیم می خواهند تو را کابل بزنند؟ او می گفت نه، می خواهند دار بزنند. و ما باز هم سؤال خودمان را تکرار می کردیم و او هم می گفت: 7،8 نفر رفتیم به دادگاه و همه به اعدام محکوم شدیم. و الآن هم داریم برای اعدام می رویم.
    تمایلی نداشت که برخی از وسایل، از جمله، مواد غذایی و پتویش را ببرد. پاسدار جواد، که میان درب سلول در انتظار ایستاده بود، با خنده یی شیطانی که بر لب داشت به امیر گفت: وسایل را با خودت بیار. چون امشب هستی و به آنها نیاز داری.
   امیر در خبردهی آدم فوق العاده دقیق و وسواسی بود. برای من که از نزدیک او را می شناختم نمی توانستم به خبرهایی که او داده بود، شک کنم. اما از طرف دیگر خبرهایی که داده بود چیزی نبود که به سادگی قابل  باور باشند. با جمع آوری وسایلش  پاسدار جواد او را با خودش از نزد ما برد و این آخرین دیداری بود که با او داشتم.
با رفتن امیر، من و مسعود ابویی با یک دنیا سؤال  تنها ماندیم. از شدت بهت و مات زدگی حتی  نمی توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. انگاری خودم را برای اعدام می بردند. خبر آن قدر جدّی و بزرگ بود که باور آن سخت به نظر می رسید. درنگ نکرده و بلا فاصله با مورس خبر را به سلول بغلی، که مجید، برادر امیر هم آنجا بود، منتقل کردیم.
    آن شب نتوانستیم حتی برای لحظه یی استراحت کنیم و تا خودِ صبح توی سلول قدم می زدیم و روی این موضوع، من و مسعود با هم صحبت می کردیم. تمام تحوّلات چند روز گذشته را مرتّب مرور می کردیم. پرسشنامه یی که داده بودند، جابجایی به سلول انفرادی، لحن و برخورد مجتبی حلوایی و سایر موارد، اما باز آنچه که امیر گفته بود قابل درک نبود. حتماً باید اتفاق بسیار مهمی در خارج از زندان اتفاق افتاده باشد که رژیم اینچنین سراسیمه به کشتار بچه های زندانی دست زده است. اما چه اتفاقی می توانست آن قدر مهم و کیفی باشد. سؤالی که به جواب آن  چند روز بعد پی بردیم.   با اعدام امیر، برادر او  مجید عبدالّلهی را نیز، آن چنان که محمد خدابنده او را دیده بود چند روز بعد، چندین بار  به دادگاه می برند. در اتاق مرگ آخوند نیّری به او می گوید برادرت را اعدام کردیم اما نمی خواهیم نسل پدرت را منقطع کنیم با ما همکاری کن تا تو را اعدام نکنیم.
مجید که از اعدام برادرش مطلع شده بود با  انگیزه یی صد برابر به خواستۀ نیّری تن نمی دهد و می گوید من هم همان راه را می روم که برادرم رفت. مرا هم اعدام کنید. چندين بار در فواصل گوناگون او را به دادگاه بردند و خواستند با محکوم کردن سازمان را او را زنده نگه دارند و او همچنان بر مواضع خود قرص و محکم ایستادگی می کند و زیر بار حرفهای نیّری نمی رود و در نهایت، جانانه، به عهد خود وفاکرد و  به راه برادرش امیر ملحق گردید و جاودانه شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر